شب آفتابی
علمی / فرهنگی / هنری
درباره وبلاگ


این وبلاگ سعی بر این دارد تا محیطی علمی فرهنگی و اجتماعی برای افراد از همه قشر و از هر رده فراهم سازد . به امید اینکه مورد پسندتان واقع شود.
آخرین مطالب
نويسندگان
جمعه 9 / 6 / 1390برچسب:, :: 17:25 ::  نويسنده : MOHAMMAD
 اشعار پروين اعتصامي-1
-1


 

 
ابيات : ٥٢

اي دوست، تا که دسترسي داري
حاجت بر آر اهل تمنا را
زيراک جستن دل مسکينان
شايان سعادتي است توانا را
از بس بخفتي، اين تن آلوده
آلود اين روان مصفا را
از رفعت از چه با تو سخن گويند
نشناختي تو پستي و بالا را
مريم بسي بنام بود لکن
رتبت يکي است مريم عذرا را
بشناس ايکه راهنوردستي
پيش از روش، درازي و پهنا را
خود راي مي‌نباش که خودرايي
راند از بهشت، آدم و حوا را
پاکي گزين که راستي و پاکي
بر چرخ بر فراشت مسيحا را
آنکس ببرد سود که بي انده
آماج گشت فتنه‌ي دريا را
اول بديده روشني آموز
زان پس بپوي اين ره ظلما را
پروانه پيش از آنکه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را
شيريني آنکه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخي صفرا را
اي باغبان، سپاه خزان آمد
بس دير کشتي اين گل رعنا را
بيمار مرد بسکه طبيب او
بيگاه کار بست مداوا را
علم است ميوه، شاخه‌ي هستي را
فضل است پايه، مقصد والا را
نيکو نکوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهره‌ي زيبا را
عاقل بوعده‌ي بره‌ي بريان
ندهد ز دست نزل مهنا را
اي نيک، با بدان منشين هرگز
خوش نيست وصله جامه‌ي ديبا را
گردي چو پاکباز، فلک بندد
بر گردن تو عقد ثريا را
صياد را بگوي که پر مشکن
اين صيد تيره روز بي آوا را
اي آنکه راستي بمن آموزي
خود در ره کج از چه نهي پا را
خون يتيم در کشي و خواهي
اي دل عبث مخور غم دنيا را
فکرت مکن نيامده فردا را
کنج قفس چو نيک بينديشي
چون گلشن است مرغ شکيبا را
بشکاف خاک را و ببين آنگه
بي مهري زمانه‌ي رسوا را
اين دشت، خوابگاه شهيدانست
فرصت شمار وقت تماشا را
از عمر رفته نيز شماري کن
مشمار جدي و عقرب و جوزا را
دور است کاروان سحر زينجا
شمعي ببايد اين شب يلدا را
در پرده صد هزار سيه کاريست
اين تند سير گنبد خضرا را
پيوند او مجوي که گم کرد است
نوشيروان و هرمز و دارا را
اين جويبار خرد که مي‌بيني
از جاي کنده صخره‌ي صما را
آرامشي ببخش تواني گر
اين دردمند خاطر شيدا را
افسون فساي افعي شهوت را
افسار بند مرکب سودا را
پيوند بايدت زدن اي عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را
زاتش بغير آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندي و گرما را
پنهان هرگز مي‌نتوان کردن
از چشم عقل قصه‌ي پيدا را
ديدار تيره‌روزي نابينا
عبرت بس است مردم بينا را
باغ بهشت و سايه‌ي طوبي را
نيکي چه کرده‌ايم که تا روزي
نيکو دهند مزد عمل ما را
انباز ساختيم و شريکي چند
پروردگار صانع يکتا را
برداشتيم مهره‌ي رنگين را
بگذاشتيم لل لالا را
آموزگار خلق شديم اما
نشناختيم خود الف و با را
بت ساختيم در دل و خنديديم
بر کيش بد، برهمن و بودا را
اي آنکه عزم جنگ يلان داري
اول بسنج قوت اعضا را
از خاک تيره لاله برون کردن
دشوار نيست ابر گهر زا را
ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلي و يد بيضا را
در دام روزگار ز يکديگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را
در يک ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مينا را
هيزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شميم عود مطرا را
بر بوريا و دلق، کس اي مسکين
نفروختست اطلس و خارا را
ظلم است در يکي قفس افکندن
مردار خوار و مرغ شکرخا را
خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لاله‌ي حمرا را
پروين، بروز حادثه و سختي
در کار بند صبر و مدارا را
 

*******

تعداد ابيات : ١٨

کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده اين خار را
کشته نکودار که موش هوي
خورده بسي خوشه و خروار را
چرخ و زمين بنده‌ي تدبير تست
بنده مشو درهم و دينار را
همسر پرهيز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
اي که شدي تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خريدار را
چرخ بدانست که کار تو چيست
ديد چو در دست تو افزار را
بار وبال است تن بي تميز
روح چرا مي‌کشد اين بار را
کم دهدت گيتي بسياردان
به که بسنجي کم و بسيار را
تا نزند راهروي را بپاي
به که بکوبند سر مار را
خيره نوشت آنچه نوشت اهرمن
پاره کن اين دفتر و طومار را
هيچ خردمند نپرسد ز مست
مصلحت مردم هشيار را
روح گرفتار و بفکر فرار
فکر همين است گرفتار را
آينه‌ي تست دل تابناک
بستر از اين آينه زنگار را
دزد بر اين خانه از آنرو گذشت
تا بشناسد در و ديوار را
چرخ يکي دفتر کردارهاست
پيشه مکن بيهده کردار را
دست هنر چيد، نه دست هوس
ميوه‌ي اين شاخ نگونسار را
رو گهري جوي که وقت فروش
خيره کند مردم بازار را
در همه جا راه تو هموار نيست
مست مپوي اين ره هموار را
 

*******

تعداد ابيات : ١٦

رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
بسر برشو اين گنبد آبگون را
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا
گذشتنگه است اين سراي سپنجي
برو باز جو دولت جاودانرا
زهر باد، چون گرد منما بلندي
که پست است همت، بلند آسمانرا
برود اندرون، خانه عاقل نسازد
که ويران کند سيل آن خانمانرا
چه آسان بدامت درافکند گيتي
چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا
ترا پاسبان است چشم تو و من
همي خفته مي‌بينم اين پاسبانرا
سمند تو زي پرتگاه از چه پويد
ببين تا بدست که دادي عنانرا
ره و رسم بازارگاني چه داني
تو کز سود نشناختستي زيانرا
يکي کشتي از دانش و عزم بايد
چنين بحر پر وحشت بيکرانرا
زمينت چو اژدر بناگه ببلعد
تو باري غنيمت شمار اين زمانرا
فروغي ده اين ديده‌ي کم ضيا را
توانا کن اين خاطر ناتوانرا
تو اي ساليان خفته، بگشاي چشمي
تو اي گمشده، بازجو کاروانرا
مفرساي با تيره‌رائي درون را
ميالاي با ژاژخائي دهانرا
ز خوان جهان هر که را يک نواله
بدادند و آنگه ربودند خوانرا
به بستان جان تا گلي هست، پروين
تو خود باغباني کن اين بوستانرا
 

*******

تعداد ابيات : ٤٠

يکي پرسيد از سقراط کز مردن چه خواندستي
بگفت اي بيخبر، مرگ از چه نامي زندگاني را
اگر زين خاکدان پست روزي بر پري بيني
که گردونها و گيتي‌هاست ملک آن جهاني را
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان
مپيچ اندر ميان خرقه، اين ياقوت کاني را
مخسب آسوده اي برنا که اندر نوبت پيري
به حسرت ياد خواهي کرد ايام جواني را
به چشم معرفت در راه بين آنگاه سالک شو
که خواب آلوده نتوان يافت عمر جاوداني را
ز بس مدهوش افتادي تو در ويرانه گيتي
بحيلت ديو برد اين گنجهاي رايگاني را
دلت هرگز نميگشت اين چنين آلوده و تيره
اگر چشم تو ميدانست شرط پاسباني را
متاع راستي پيش آر و کالاي نکوکاري
من از هر کار بهتر ديدم اين بازارگاني را
بهل صباغ گيتي را که در يک خم زند آخر
سپيد و زرد و مشکين و کبود و ارغواني را
حقيقت را نخواهي ديد جز با ديده‌ي معني
نخواهي يافتن در دفتر ديو اين معاني را
بزرگاني که بر شالوده‌ي جان ساختند ايوان
خريداري نکردند اين سراي استخواني را
اگر صد قرن شاگردي کني در مکتب گيتي
نياموزي ازين بي مهر درس مهرباني را
بمهمانخانه‌ي آز و هوي جز لاشه چيزي نيست
براي لاشخواران واگذار اين ميهماني را
بسي پوسيده و ارزان گران بفروخت اهريمن
دليل بهتري نتوان شمردن هر گراني را
ز شيطان بدگمان بودن نويد نيک فرجاميست
چو خون در هر رگي بايد دواند اين بدگماني را
نهفته نفس سوي مخزن هستي رهي دارد
نهاني شحنه‌اي ميبايد اين دزد نهاني را
چو ديوان هر نشان و نام ميپرسند و ميجويند
همان بهتر که بگزينيم بي نام و نشاني را
تمام کارهاي ما نميبودند بيهوده
اگر در کار مي‌بستيم روزي کارداني را
هزاران دانه افشانديم و يک گل زانميان نشکفت
بشورستان تبه کرديم رنج باغباني را
بگردانديم روي از نور و بنشستيم با ظلمت
رها کرديم باقي را و بگرفتيم فاني را
شبان آز را با گله‌ي پرهيز انسي نيست
بگرگي ناگهان خواهد بدل کردن شباني را
همه باد بروت است اندرين طبع نکوهيده
بسيلي سرخ کردستيم روي زعفراني را
بجاي پرده تقوي که عيب جان بپوشاند
ز جسم آويختيم اين پرده‌هاي پرنياني را
چراغ آسماني بود عقل اندر سر خاکي
ز باد عجب کشتيم اين چراغ آسماني را
بيفشانديم جان! اما به قربانگاه خودبيني
چه حاصل بود جز ننگ و فساد اين جانفشاني را
چرا بايست در هر پرتگه مرکب دوانيدن
چه فرجامي است غير از اوفتادن بدعناني را
شراب گمرهي را ميشکستيم ار خم و ساغر
بپايان ميرسانديم اين خمار و سرگراني را
نشان پاي روباه است اندر قلعه‌ي امکان
بپر چون طائر دولت، رها کن ماکياني را
تو گه سرگشته‌ي جهلي و گه گم گشته‌ي غفلت
سر و سامان که خواهد داد اين بي خانماني را
ز تيغ حرص، جان هر لحظه‌اي صد بار ميميرد
تو علت گشته‌اي اين مرگهاي ناگهاني را
رحيل کاروان وقت مي‌بينند بيداران
براي خفتگان ميزن دراي کارواني را
در آن ديوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد
نخواهد بود بازار و بها چيره‌زباني را
نبايد تاخت بر بيچارگان روز توانائي
بخاطر داشت بايد روزگار ناتواني را
تو نيز از قصه‌هاي روزگار باستان گردي
بخوان از بهر عبرت قصه‌هاي باستاني را
پرند عمر يک ابريشم و صد ريسمان دارد
ز انده تار بايد کرد پود شادماني را
يکي زين سفره نان خشک برد آن ديگري حلوا
قضا گوئي نميدانست رسم ميزباني را
معايب را نميشوئي، مکارم را نميجوئي
فضيلت ميشماري سرخوشي و کامراني را
مکن روشن‌روان را خيره انباز سيه‌رائي
که نسبت نيست باتيره‌دلي روشن رواني را
درافتادي چو با شمشير نفس و در نيفتادي
بميدانها تواني کار بست اين پهلواني را
ببايد کاشتن در باغ جان از هر گلي، پروين
بر اين گلزار راهي نيست باد مهرگاني را
 

*******

تعداد ابيات : ١٦

اي کنده سيل فتنه ز بنيادت
وي داده باد حادثه بر بادت
در دام روزگار چرا چونان
شد پايبند، خاطر آزادت
تنها نه خفتن است و تن آساني
مقصود ز آفرينش و ايجادت
نفس تو گمره است و همي ترسم
گمره شوي، چو او کند ارشادت
دل خسرو تن است، چو ويران شد
ويرانه‌اي چسان کند آبادت
غافل بزير گنبد فيروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت
بس روزگار رفت به پيروزي
با تيرماه و بهمن و خردادت
هر هفته و مهي که به پيش آمد
بر پيشباز مرگ فرستادت
داري سفر به پيش و همي بينم
بي رهنما و راحله و زادت
کرد آرزو پرستي و خود بيني
بيگانه از خداي، چو شدادت
تا از جهان سفله نه‌اي فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت
اين کور دل عجوزه‌ي بي شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت
روزيت دوست گشت و شبي دشمن
گاهي نژند کرد و گهي شادت
اي بس ره اميد که بربستت
اي بس در فريب که بگشادت
هستي تو چون کبوتر کي مسکين
بازي چنين قوي شده صيادت
پروين، نهفته ديويت آموزد
ديو زمانه، گر شود استادت
 

*******

تعداد ابيات : ٥٧

اي بيخبر، اين شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه ميشناسد
کهو بره پروار يا نزار است
بيهوده مکوش اي طبيب ديگر
بيمار تو در حال احتضار است
بايد که چراغي بدست گيرد
در نيمه‌شب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود يابي
اندوهت اگر از زيان پار است
آسايش صد سال زندگاني
خوشنودي روزي سه و چهار است
بار و بنه‌ي مردمي هنر شد
بار تو گهي عيب و گاه عار است
انديشه کن از فقر و تنگدستي
اي آنکه فقيريت در جوار است
گلچين مشو ايدوست کاندرين باغ
يک غنچه جليس هزار خار است
بيچاره در افتد، زبون دهد جان
صيدي که در اين دامگه دچار است
بيش از همه با خويشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
اي راهنورد ره حقيقت
هشدار که ديوت رکابدار است
اي دوست، مجازات مستي شب
هنگام سحر، سستي خمار است
آنکس که از اين چاه ژرف تيره
با سعي و عمل رست، رستگار است
يک گوهر معني ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چين و قندهار است
فضل است که سرمايه‌ي بزرگي است
علم است که بنياد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
يکدل نشود اي فقيه با کس
آنرا که دل و ديده صد هزار است
چون با دگران نيست سازگاريش
با تو مشو ايمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گيري
سود تو درين بحر بي کنار است
از بنده جز آلودگي چه خيزد
پاکي صفت آفريدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوي تتار است
ز ابليس ره خود مپرس گرچه
در باديه‌ي کعبه رهسپار است
پيراهن يوسف چرا نيارند
يعقوب بکنعان در انتظار است
بيدار شو اي گوهري که انکشت
در جايگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروين
در صفحه‌ي ايام يادگار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ريسمان نگردد
آن پنبه که همسايه‌ي شرار است
کالا مبر اي سودگر بهمراه
کاين راه نه ايمن ز گير و دار است
اي روح سبک بر سپهر برپر
کاين جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشيب جستن
اين رسم و ره اسب بي فسار است
طوطي نکند ميل سوي مردار
اين عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نيش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بيشمار است
زنداني وقت عزيز، اي دل
همواره در انديشه‌ي فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
اي دل، فلک سفله کجمدار است
صد بيم خزانش بهر بهار است
باغي که در آن آشيانه کردي
منزلگه صياد جانشکار است
از بدسري روزگار بي باک
غمگين مشو ايدوست، روزگار است
يغماگر افلاک، سخت بازوست
دردي کش ايام، هوشيار است
افسانه‌ي نوشيروان و دارا
ورد سحر قمري و هزار است
ز ايوان مدائن هنوز پيدا
بس قصه‌ي پنهان و آشکار است
اورنگ شهي بين که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بيغوله‌ي غولان چرا بدينسان
آن کاخ همايون زرنگار است
از ناله‌ي ني قصه‌اي فراگير
بس نکته در آن ناله‌هاي زار است
در موسم گل، ابر نوبهاري
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پيغام
اين سبزه که بر طرف جويبار است
در رهگذر سيل، خانه کردن
بيرون شدن از خط اعتبار است
تعويذ بجوي از درستکاري
اهريمن ايام نابکار است
آشفته و مستيم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دريا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبير احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قله‌ي اين بيمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زير بار است
اين گوهر يکتاي عالم افروز
در خاک بدينگونه خاکسار است
فردا ز تو نايد توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
 

*******

تعداد ابيات : ١٣

آهوي روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوي و حرص نه آبست، آذر است
زاغ سپهر، گوهر پاک بسي وجود
بنهفت زير خاک و ندانست گوهر است
در مهد نفس، چند نهي طفل روح را
اين گاهواره رادکش و سفله‌پرور است
هر کس ز آز روي نهفت از بلا رهيد
آنکو فقير کرد هواي را توانگر است
در رزمگاه تيره‌ي آلودگان نفس
روشندل آنکه نيکي و پاکيش مغفر است
در نار جهل از چه فکنديش، اين دلست
در پاي ديو از چه نهاديش، اين سر است
شمشيرهاست آخته زين نيلگون نيام
خونابه‌هانهفته در اين کهنه ساغر است
تا در رگ تو مانده يکي قطره خون بجاي
در دست آز از پي فصد تو نشتر است
همواره ديد و تيره نگشت، اين چه ديده‌ايست
پيوسته کشت و کندنگشت، اين چه خنجر است
داني چه گفت نفس بگمراه تيه خويش
زين راه بازگرد، گرت راه ديگر است
در دفتر ضمير، چو ابليس خط نوشت
آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است
مينا فروش چرخ ز مينا هر آنچه ساخت
سوگند ياد کرد که ياقوت احمر است
از سنگ اهرمن نتوان داشت ايمني
تا بر درخت بارور زندگي بر است
 

*******

تعداد ابيات : ٤٨

اي عجب! اين راه نه راه خداست
زانکه در آن اهرمني رهنماست
قافله بس رفت از اين راه، ليک
کس نشد آگاه که مقصد کجاست
راهرواني که درين معبرند
فکرتشان يکسره آز و هواست
اي رمه، اين دره چراگاه نيست
اي بره، اين گرگ بسي ناشتاست
تا تو ز بيغوله گذر ميکني
رهزن طرار تو را در قفاست
ديده ببندي و درافتي بچاه
اين گنه تست، نه حکم قضاست
لقمه‌ي سالوس کرا سير کرد
چند بر اين لقمه تو را اشتهاست
نفس، بسي وام گرفت و نداد
وام تو چون باز دهد؟ بينواست
خانه‌ي جان هرچه تواني بساز
هرچه توان ساخت درين يک بناست
کعبه‌ي دل مسکن شيطان مکن
پاک کن اين خانه که جاي خداست
پيرو ديوانه شدن ز ابلهي است
موعظت ديو شنيدن خطاست
تا بودت شمع حقيقت بدست
راه تو هرجا که روي روشناست
تا تو قفس سازي و شکر خري
طوطيک وقت ز دامت رهاست
حمله نيارد بتو ثعبان دهر
تا چو کليمي تو و دينت عصاست
اي گل نوزاد فسرده مباش
زانکه تو را اول نشو و نماست
طائر جانرا چه کني لاشخوار
نزد کلاغش چه نشاني؟ هماست
کاهليت خسته و رنجور کرد
درد تو درديست که کارش دواست
چاره کن آزردگي آز را
تا که بدکان عمل مومياست
روي و ريا را مکن آئين خويش
هرچه فساد است ز روي و رياست
شوخ‌تن و جامه چه شوئي همي
اين دل آلوده به کارت گواست
پاي تو همواره براه کج است
دست تو هر شام و سحر بر دعاست
چشم تو بر دفتر تحقيق، ليک
گوش تو بر بيهده و ناسزاست
بار خود از دوش برافکنده‌اي
پشت تو از پشته‌ي شيطان دوتاست
نان تو گه سنگ بود گاه خاک
تا به تنور تو هوي نانواست
ورطه و سيلاب نداري به پيش
تا خردت کشتي و جان ناخداست
قصر دل‌افروز روان محکم است
کلبه‌ي تن را چه ثبات و بقاست
جان بتو هرچند دهد منعم است
تن ز تو هرچند ستاند گداست
روغن قنديل تو آبست و بس
تيرگي بزم تو بيش از ضياست
منزل غولان ز چه شد منزلت
گر ره تو از ره ايشان جداست
جهل بلندي نپسندد، چه است
عجب سلامت نپذيرد، بلاست
آنچه که دوران نخرد يکدليست
آنچه که ايام ندارد وفاست
دزد شد اين شحنه‌ي بي نام و ننگ
دزد کي از دزد کند بازخواست
نزد تو چون سرد شود؟ آتش است
از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست
وقت گرانمايه و عمر عزيز
طعمه‌ي سال و مه و صبح و مساست
از چه همي کاهدمان روز و شب
گر که نه ما گندم و چرخ آسياست
گر که يمي هست، در آخر نمي‌است
گر که بنائي است، در آخر هباست
ما بره آز و هوي سائليم
مورچه در خانه‌ي خود پادشاست
خيمه ز دستيم و گه رفتن است
غرق شدستيم و زمان شناست
گلبن معني نتواني نشاند
تا که درين باغچه خار و گياست
کشور جان تو چو ويرانه‌ايست
ملک دلت چون ده بي روستاست
شعر من آينه‌ي کردار تست
نايد از آئينه بجز حرف راست
روشني اندوز که دلرا خوشي است
معرفت آموز که جانرا غذاست
پايه‌ي قصر هنر و فضل را
عقل نداند ز کجا ابتداست
پرده‌ي الوان هوي را بدر
تا بپس پرده ببيني چهاست
به که بجوي و جر دانش چرد
آهوي جانست که اندر چراست
خيره ز هر پويه ز ميدان مرو
با فلک پير ترا کارهاست
اطلس نساج هوي و هوس
چون گه تحقيق رسد بورياست
بيهده، پروين در دانش مزن
با تو درين خانه چه کس آشناست
 

*******

تعداد ابيات : ٤٦

گويند عارفان هنر و علم کيمياست
وان مس که گشت همسر اين کيميا طلاست
فرخنده طائري که بدين بال و پر پرد
همدوش مرغ دولت و همعرصه‌ي هماست
وقت گذشته را نتواني خريد باز
مفروش خيره، کاين گهر پاک بي بهاست
گر زنده‌اي و مرده نه‌اي، کار جان گزين
تن پروري چه سود، چو جان تو ناشتاست
تو مردمي و دولت مردم فضيلت است
تنها وظيفه‌ي تو همي نيست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهي است
زان آدمي بترس که با ديو آشناست
سالک نخواسته است ز گمگشته رهبري
عاقل نکرده است ز ديوانه بازخواست
چون معدنست علم و در آن روح کارگر
پيوند علم و جان سخن کاه و کهرباست
خوشتر شوي بفضل زلعلي که در زمي است
برتر پري بعلم ز مرغي که در هواست
گر لاغري تو، جرم شبان تو نيست هيچ
زيرا که وقت خواب تو در موسم چراست
داني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديد
تا گرم جست و خيز شدم نوبت شتاست
جان را بلند دار که اين است برتري
پستي نه از زمين و بلندي نه از سماست
اندر سموم طيبت باد بهار نيست
آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که ديبه‌ي هنر و علم در بر است
فرش سراي او چه غم ارزانکه بورياست
آزاده کس نگفت ترا، تا که خاطرت
گاهي اسير آز و گهي بسته‌ي هواست
مزدور ديو و هيمه‌کش او شديم از آن
کاين سفله تن گرسنه و در فکرت غذاست
تو ديو بين که پيش رو راه آدمي است
تو آدمي نگر که چو دستيش رهنماست
بيگانه دزد را بکمين ميتوان گرفت
نتوان رهيد ز آفت دزدي که آشناست
بشناس فرق دوست ز دشمن بچشم عقل
مفتون مشو که در پس هر چهره چهره‌هاست
جمشيد ساخت جام جهان‌بين از آنسبب
کگه نبود ازين که جهان جام خودنماست
زنگارهاست در دل آلودگان دهر
هر پاک جامه را نتوان گفت پارساست
ايدل، غرور و حرص زبوني و سفلگي است
اي ديده، راه ديو ز راه خدا جداست
 

*******

 

صفحه قبل 1 صفحه بعد
پيوندها
  • nobody
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شب آفتابی و آدرس exciting.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 563
بازدید کل : 10916
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

Alternative content